من ضّد هیچ کسی نیستم

من ضّد هیچ کسی نیستم …

من حتّی از آن طالبانی که مرا هدف

گلوله قرار داد هم متنفر نیستم . حتی اگر در دستم

اسلحه ای داشته باشم و او جلوی من ایستاده

باشد من به او شلیک نخواهم کرد .

این شفقت را من از محمّد پیامبر رحمت ، عیسی مسیح و بودا آموخته ام .

                                                                       “ملاله یوسف زی”

ملاله در سازمان ملل چنین گفت … چند روز پیش در زاد روزش ، روزی که به نام او نامیدند . روز ملاله … شال”بی نظیر بوتو” را بر دوش داشت  و جامه بلند سنّتی پاکستانی به تن . سالگرد شانزده سالگیش را جهانیان گرامی داشتند.

یک سال پیش بود که در اتوبوس دخترانه ای که به مدرسه می رفت ، جانیان جورو جهل جنایتی رقم زدند . به پیشانیش به  مغزش ، گلوله ای شلیک کردند . چرا که او مدرسه می رفت و طالب علم بود .  و پزشکان گلوله ها را از مغزش خارج کردند . او نجات یافت . طالبان جهل اندیشه را هدف می گیرند .

اگر دختری یا پسری به مدرسه می رفت ، به سیمایش اسید می پاشیدند ، دزدیده می شدند . “هرزه ” نامیده می شدند . دخترکان معصوم کتابهایشان را زیر شالهایشان پنهان می کردند . وقتی که خبرنگاری از پسری پرسید چرا طالبان با تحصیل مخالفند ؟ او به کتابش اشاره کرد و به سادگی پاسخ داد : طالب نمی داند در این کتاب چه چیزی نوشته شده است .

آیا تاریکی وجود دارد ؟ خیر ، هنگامی که نور نیست تاریکی نامیده می شود … آنگاه که نور دانائی ، شعله آگاهی…. لهیب آزادی ، جان و جامعه ای را روشن سازد دیگر نشانی از سیاهی و تباهی در کار نیست ….

فرشته آگاهی و آزادی که برجان و جهان پر گشاید ، اهریمن جهل و جور می گریزد . دشنام ودشمنی  رخت بر می بندد ..فروغ دانائی که بر جانی بتابد ، چونان تبر ابراهیم بتان به زمین می افتند … بتان سنگی ، بتان گوشتی ، بتان  طلایی.. بتان قدرت و نخوت و ثروت… طالبان..دشمنان  سپیدی و شا دی و ز یبائی ..دوستاران سیاهی  وغم و زشتی.  در کشتزار نادانان است که اسبشان می تازد که بت می شوند که فرمان به قتل و غارت می دهند.. انان نه تنها  انسا نها ..که تندیس ها را هم نا بود می کنند …تندیس شکوهمند  کهن  بودای پیر  به چه گنا هی  در دامنه کوه های افغانستان  با بمب  ویرا ن شد؟  چهارده دانشجوی پزشکی را در ” کتا و ” می کشند ، بسیار آموزگاران را در خیبر به خاک و خون می کشند ، مبارزان با فلج اطفال را به گلوله می بندند . هر روز به مدارس حمله می کنند که بچه ها در س نخوانند …

طالبان به  جور بر دریای جهل آدمیان می رانند .

چه می کند جهل با جان آدمی ؟ چه می کند جور با روان آدمی ؟ وقتی که تک گوئی ” مونولوک” سنت شود و از گفتگو “دیالوگ” پرهیز شود و قدرت نقد نشود ،  قدرتمندان خویش را به حق می انگارند و بندگان خدای را بندگان خویش می شمرند .

چندی پیش ، ایمیلی برایم رسید از جشنی که هر ساله در تایلند برگزار می شود .

در این جشن زیباترین دختر قبیله با آرایشی تمام و لباسی زیبا به مذ بح برده می شود ، به چوبی بسته می شود و شمشیری سرش را از تن جدا می کند . روستائیان شادمان از هدیه ای که به بتشان داده اند ، خون دخترک را می نوشند … اگر تصویر دخترک را قبل از آنکه شمشیر گردنش را از سر جدا کند و پس از آن بدن بی سر او را نمی دیدم باور نمی کردم … که در چنین قرنی چنین جهلی و جنایتی رخ می دهد .

قبل از قتل در چشمان بیگناه دخترک گویی تمام ترس و بیم و جهل جهان لانه کرده بود … نخست بت در اندیشه ساخته می شود و آنگاه در پیکره ای خشتی ، سنگی ، چوبی ، حیوانی و انسانی نمایان می شود

در سرزمین “ملاله” – پاکستان-  نقش تاریخی آگاهی را کودکان بر دوشهای کوچکشان می کشند و پرچم دانائی را با دست های کوچکشان بر می افرازند .

” اقبال مسیح ” کودکی پاکستانی بود ، که در 4 سالگی پدر و مادرش او را به قالی بافی فروختند به 30 مارک. آنها 30 مارک گرفتند ، اقبال را فروختند و بدهی هایشان را پرداختند .

اقبال مسیح تا ده سالگی ، روزی دوازده ساعت با دوستان هم سالش تمام روز پاهایشان به هم بسته شده بود و با دستهایشان قالی می بافتند . در آمدشان 5 فینیک در روز برای 12 ساعت کار بود … اتاقشان بی نور بود و بی هوا … شیوه نشستن آنها پشت دارهای قالی باعث خمیدگی ستون فقراتشان شد ، نباید با هم سخن می گفتند ، نباید لحظه ای استراحت می کردند ، کوچکترین بازیگوشی مجازاتی سنگین برایشان در پی داشت . همچون تنبیه سخت بدنی ، از پا آویزان کردن ، حبس کردن در اتاقک تاریک.

اقبال در ده سالگی پیکرش همچون بچّه ای 5 ساله می نمود با یک متر و بیست سانتی متر قد و 27 کیلو وزن .

اقبال مسیح این جور را بر نتافت ، دوستان دیگرش را دید که توپ چرمی فوتبال برای دیگران و بیگانگان      می دوختند و فراهم می کردند ، امّا حتی یکبار هم سازندگان توپ فوتبال با توپی که می ساختند بازی نکردند… حق نداشتند بازی کنند !!…

اکنون دریغا که در این دنیای بی داد 400 میلیون کودک به کارهای سخت بدنی می پردازند . اقبال بر آشفت  و مردانه به پا خاست . در ده سالگی به جبهه مبارزه برای کودکان کار پیوست ، به مدرسه رفت ، با نارسائی کلیه ، خمیدگی ستون فقرات ، درد در کمر و پاها ، به یاری کودکان کشورش … از کارگاهی به کارگاهی ، از شهری به شهری ، از کشوری به کشوری سفر کرد . کودکان را به حقوقشان آشنا ساخت ، جهان را از جنایتی که می گذشت آگاه کرد . امّا ، سوداگران سرمایه و رسولان خون و خشم و خشونت در روزی روشن او را به گلوله بستند، او که بر دوچرخه اش پا می زد و در جادّه ای به سوی مزرعه ای می رفت ، از پا افتاد .

خاطره ای که از او ماند ، چشمان سیاهی بود که سیاهی را نمی خواست ، در پی روشنی بود . دندان های سفیدی بود که به هم سالانش و به انسان لبخند می زد ، و یاد موهای سیاه نرمش بود که به نرمی و مدارا ندا سر داده بود .اقبال  شیفته شادی و بازی  برای   کودکان جها ن بود ..

اقبال به گاه مرگ 13 سال بیشتر نداشت .. اقبال به خاک افتاد ، گل نابود شد اما عطرش در فضا ماند و پراکنده شد  .

بذر اندیشه اش بر کشید . چون نهالی بلند ملاله در سازمان ملل گفت :  : فلسفه غیر خشونت را از گاندی بزرگ ، پاچاخان و مادرتر زا یاد گرفته ام.   بخشنده بودن را از مادر و پدرم  آموخته ام ، این چیزی است که دلم به من می گوید صلح طلب باش و به همه عشق   ببخش .

این سخن حکیمانه که می گوید ” قلم از شمشیر تیز تر است ” درست است ، افراط گرایان از کتاب و قلم می هراسند ، آنها از زنان می هراسند .

به همین دلیل است که هر روز به مدرسه  ای حمله می کنند .

وقتی ما ، در شمال پاکستان تفنگ و اسلحه را دیدیم فهمیدیم قلم و کتاب چقدر اهمیت دارد .

” ملاله ” در سازمان ملل ، صدای بی صدایان شد ، از رنج و درد کودکان در نیجریه و پاکستان ، در افغانستان و هندوستان ، و در همه جای جهان سخن گفت .

او خواستار تغییر جهان شد و این سخن بلند را سر داد :

یک کودک ، یک معلم ، یک قلم و یک کتاب می تواند جهان را تغییر دهد .

گویی به روزگار ما رسولان مهر و داد ، دخترکان و پسرکانی چون ملاله و اقبال با قامتی کوچک اما دلی به بزرگی دنیا ، به گستردگی آسمان آبی … صدای سبز مهر را سر می دهند …  صدا و سخن خوش عشق را … صدایی و یادگاری که در این گنبد دوار بماند .

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *