این قصه را بشنو تا غصه ات بیشتر شود
این قصه را بشنو تا غصهات بیشتر گردد:
نویسنده کتاب فرهنگ شیمی که کتابش جایزه کتاب سال رشته را برد، به عکس کسانی که از ایران پول میدزدند و در آمریکا خرج میکنند، مصمم میشود پولهایی را که به برکت پزشکی فرزندان و تدریس خود در دانشگاههای آمریکا به دست آورده است به ایران بیاورد و در محله فقیرنشینی، بیمارستان خیریهای بسازد و سه فرزند خود را که مسئولان، ایشان را برای ارائه مقاله در کنفرانسهای علمی به ایران دعوت میکنند، به پزشکی آن بیمارستان بگمارد. چنین فردی چهار سال برای کسب مجوزات و استعلامهای مسخره، ادارهپیمایی میکند تا موافقت خانم وزیر و هیأت وزیران را میگیرد و چون برای شروع کار به مشهد میآید در خراسانِ همیشه بیصاحب! از مسئول وزارت بهداشت چنین میشنود: اگر بیمارستانتان را شخصی و در بالای شهر تأسیس کنید ما به شما اجازه تأسیس میدهیم ولی اگر خواسته باشید در پایین شهر و به عنوان خیریه راهاندازی کنید باید نخست 80 میلیارد تومان ارزش ملک را وقف مخارج آن کنید؟! تا ما مجوز تأسیس بیمارستان را به شما بدهیم!!! و آن چه دکتر میگوید حتی درآمد مادی هر فرزندم بیش از 80 میلیارد ملک میباشد، گوش شنوا و دادرسی را نمییابد و هنگام برگشت خود به آمریکا چنین داستانی را برایم حکایت کرد: از آنجا که مردم آمریکا به پزشکی فرزندانم سخت چشم دوخته بودند ما مصمم شدیم برای درآمد بیشتر به راهاندازی بیمارستانی خصوصی بپردازیم و من تقاضای تأسیس بیمارستان را نوشتم و به وزارت بهداشت رفتم و خیلی زود خود را به بالاترین مقام مسئول رساندم و برای جلب نظرش به چربزبانی و مجیزگویی پرداختم و او به سبک مسئولان ایرانی قمپز نشسته بود و به سخنانم گوش و سر تکان میداد و ناگهان عقدهاش ترکید و قاهقاه خندید و به زبان مشهدی خالص چنین گفت: «یَره بِرِی چی به زبون آدمیزاد حرف نِمِزنی و ایی همه اَدا و اَطفار از خودت در میِری؟» خندهام گرفت و گفتم شما ایرانی و همشهری من میباشید و او پس از شوخی و خنده، آهی کشید و گفت: عزیزم! اینجا که ایران نیست که برای هر خدمتی که بخواهی انجام دهی، ماهها در شهر خود برای کسب استعلام از ادارات و در پایتخت معظم، برای کسب مجوز خدمت به اندازهای که یک دور کره زمین را بگردی، اداره پیمایی کنی. برو خواسته و همه امکانات خود را در نامهای بنویس و به اداره کاریابی و سرمایهگذاری بده، 15 روز بعد پاسخ همه ادارت و مجوز تأسیس را به درب خانهات میآورند و میگفت سوگند به جان فرزندانم که روز پانزدهم یک بسته نامه از ادارات به درب خانهام آوردند که بیشترشان با چنین عباراتی موافقت خود را با راهاندازی بیمارستان خصوصی اعلام کرده بودند: «این وزارتخانه از خدمات شما تشکر و ضمن تقدیم مجوز، آماده هرگونه همکاری میباشد» و شهرداری چنین پاسخ داده بود: «اگر بیمارستان خود را در فلان محله فقیرنشین تأسیس کنید ما زمین بیمارستان را رایگان و همه امکانات لازم را برایتان فراهم میکنیم» و بانکی بدون تقاضای من چنین نوشته بود: «چنانچه موسسه عامالمنفعه شما نیازی به وام داشته باشد این بانک مخارج لازم را فقط با دریافت مخارج خدماتی (4%) خدمتتان تقدیم میکند» و شرکت ساختمانی معظمی که فقط با موسسات امور عامالمنفعه همکاری میکرد برایم چنین نوشته بود: «در صورتی که این شرکت را برای ساخت بیمارستان به خدمت بگمارید ما در کوتاهترین مدت بیمارستان را طبق دلخواهتان تقدیم میداریم» و در اینجا بود که اشک از چشمان سید جاری شد و گفت: به جان فرزندانم 11 ماه بعد ما را به بیمارستانی دعوت کردند که حتی تیغهای جراحی و نخ و سوزن بخیه هم روی میز کار پزشک آماده بود و پزشک میتوانست با ورود به اتاق جراحی، لباس بپوشد و به کار پردازد. سرش را میان دستهایش گرفت و در حالی که عقده در گلو داشت گفت: من آقای خامنهای را خوب میشناسم زیرا دوران انقلاب مترجم حضرتش در مصاحبه با خارجیها بودم ولی آگاه باشید که اگر امام زمان(عج) هم با این ادارات به مدیریت بنشیند دگربار کار سیاست به دست ابوسفیان و معاویه افتد و کار اقتصاد به دست طلحه و زبیر!
دکتر خداحافظی کرد و با دل شکسته به دیار غربت برگشت و چنین نامهای را به من داد تا که تقدیم بزرگان کنم و من ارسال کردم و پیشکاران، آن نامه را تقدیم سبد زباله داشتند و اجمال نامه چنین بود:
تنها راه نجات اقتصاد ما در این است تا زمانی که بانکها و اداراتمان اسلامی نگشتهاند، ما هم در گوشه استانداری هر استانی دفتری داشته باشیم و هر کس تقاضای کار و خدمتی داشته باشد، پیشنهاد خود را به آنجا بدهد و آن دفتر طرف ادارات باشد، نه سرمایهگذار و تولیدکننده و موسسی که مغضوب ادارات هستند.