در ستایش ملکیان دنیاخالی ازخوبان نیست
در ستایش استاد ملکیان، دنیا خالی از خوبان نیست.
صدیق قطبی نوشته است:
به دشواری فراوان تونستم باهاش یه قرار ملاقات یک ساعته بزارم. موقع قرار، من دیگه تهران نبودم و از شهرستان می اومدم. یادمه تو این قرار ملاقات، اینقدر با حوصله به حرفام گوش میداد که همین گوش دادنش مرهم درد بود. در سراسر عمرم کسی به این خوبی بهم گوش نداده بود. وقتی راجع به موضوعی صحبت می کردم و کمی گریه ام گرفت، دیدم که سریعاً با من همدل و همحِسّ شده و چشماش پر از اشک شد. تعجب کردم. می گفت آدم باید تو دنیا یه غم بزرگ داشته باشه. یه همّ و دغدغه ی اصیل که ذهن آدمو به خودش منعطف کنه. با پررویی و فضولی پرسیدم: آقای ملکیان، غم شما چیه؟
چند لحظه درنگ کرد و بعد در حالی که اشک از چشماش می بارید، گفت: غم من اینه که من می تونستم آدم بهتری باشم. می تونستم آدمِ شریفتری باشم. خدا و هستی به من موهبت ها و فرصت هایی داده بود که می تونستم بیشتر از اونها بهره مند بشم.
خیلی عجیب بود. این که این مردِ فیلسوف، با همچو منی اینقد زود صمیمی و مأنوس بشه. همدل و همآوا بشه. دردهای منو بیش از من حسّ کنه و بیش از من نسبت به رنج من رنج ببره. و از همه مهمتر این که با اینکه به نظر من ملکیان یکی از شریفترین و پاک ترین مردانیه که جهان و تاریخ بشری به چشم دیده، اما غم سنگینش اینه که می تونست بهتر و شریفتر باشه. غمش غمِ بودن بود. اصیل ترین و نادرترین و گرانقدرترین غمی که میشه تصورشو کرد.
ملاقات دوم هم چند ماه بعد بود. بعد از سربازی. همانطور که خانم فاطمه شمس میگه و من قبلا نمی دونستم، ظاهراً او میگرن شدیدی داره و به همین خاطر قراراشو هر از گاهی کنسل می کنه. اما اونروز با اینکه قراراشو کنسل کرده بود سرِ وقت با تاکسی تلفنی خودشو به محلّ ملاقات رسوند. گفت که من حالم خوب نبود اما چون شما از شهرستان اومدید گفتم بیام سرِ قرار. اون روز ازش یه برنامه ی مطالعاتی خواستم. گفتم می خوام که رو من نظارت داشته باشید و منو جهت بدید. گفت چه خلايی تو زندگی احساس می کنی که می خوای من کمکت کنم. گفتم می خوام آدم بهتری باشم می خوام وقتی که می میرم از خودم احساس رضایت کنم. گفتم همونطور که خودتون بارها از اریک فروم نقل می کردید که بودن مهمه نه داشتن، پیِ یک بودنِ متعالی ام. نمیدونم چرا گریه کرد. بی اینکه من گریه کنم. از چی؟ نمی دونم. من بنا به عادتی که دارم مدام عذر می خواستم که ببخشید که وقتتون رو میگیرم و میدونم که شما باید کارهایی در گستره فراختر انجام بدید و وقتتون را مصروف یه نفر نکنید و … از این حرفا. گفت: «من کاملاً حاضرم که هرچی از دستم ساخته باشه انجام بدم برای شما و چه بسا وقتی که این سیر مطالعاتی رو به شما بدم برای خودم بهتر بشه و خودم دستخوش عذاب وجدان بشم و بیشتر عمل کنم عمرم رو هم که نمی تونم در جایی پس انداز کنم وقت رو هم نمیشه پس انداز کرد پس چه بهتر که مصروف این کار بشه که بهترین کاره. مگه کاری مهمتر از این وجود داره که آدم از درد و رنج کسی کم کنه؟ من در حد بضاعت اندکی که دارم بهتون کمک می کنم با این که علم و تجربه ی اندکی دارم ولی همین مقدار کم هم ارزانی شما…»
بزرگ مردا که تویی!
و فاطمه شمس می نویسد:
گاهی وقتها فکر میکنم مگر یک آدمیزاد چقدر میتواند دوستداشتنی و خوب باشد؟ سخت است به خدا این همه خوب بودن! مثلن همین مصطفی ملکیان! این بشر را هر کس از نزدیک دیده باشد میفهمد چه دارم میگویم. همه ی وجود این آدم مهر و خوبی و خیرخواهیست. یک جو شرّ توی وجودش نیست.
تمام تابستانی که گذشت را به این فکر میکردم او چگونه با آن همه غصهای که برای رنج بردن آدمها میخورد میتواند دوام بیاورد؟ بارها شنیده بودم که حال و روزش اصلن خوب نیست. ملکیان میگرن شدید دارد و گاهی از درد به لرزه میافتد همه بدناش. بیاغراق آدم ندیدهام مثل او که تا این حد از رنج و عذاب دیگران درد بکشد؟ نصف بیشتر دردهای جسمیاش به خاطر غصههاییست که برای مردم کوچه و خیابان میخورد این آدم.
ایران که بودم هر چند وقت یکبار با همسرم ماشین میگرفتیم میرفتیم آخر شب دم خانهاش. تنها راه دیدنش همین سرزده رفتن بود. تلفناش را هیچ وقت جواب نمیداد. میرفتیم فقط به قصد اینکه ببنیمش و انرژی بگیریم. راه دور بود خیلی وقتها میرفتیم و به در بسته میخوردیم. همین آخری چهاربار رفتیم و دست ازپا درازتر برگشتیم. آخرش هم ندیدمش و از ایران زدم بیرون تا همین دیروز.
من نمیدانم چه حکمتی در کار بود که دیروز گوشی تلفنم زنگ بخورد و صدایی از آن ور خط بگوید من ملکیان هستم خانوم شمس! نفسم بند آمده بود رسمن. از شوق خوردم به در و دیوار خانه. الان هم جایش هنوز کبود است! نفهمیدم چهطور خودم را رساندم جایی که صدایش را از دست ندهم.
نیم ساعت حرف زدیم و توی این نیمساعت ده بار بیشتر گفت من شرمندهام و خجالتزده از اینکه به قدر امثال شما رنج نمیکشم. بعد یکهو همین طور که حرف میزد زد زیر گریه. بلند بلند پای خط گریه کرد. من هم از این طرف با او.
بین نفسگریههایی که میگرفت گفت: خانوم شمس! من از اینکه توی زندان نبودم. توی تبعید نبودم رنج نکشیدم شرمندهام. اینها مرا رنج میدهد خانوم شمس! من شرمنده ی وجود همه اینهایی هستم که اینقدر هزینه دادند. من هیچ نکردم.
گفت شبی نشسته و با خودش عهد کرده که تلفنهایش را جواب بدهد. گفت دلش میخواهد بیاید اینجا به ما دورافتادهها سر بزند. گفت حالش خوب نیست و میداند که حال من هم خوب نیست و این حال بدی روحی را فهمیده و تلفن را از یکی از دوستان گرفته تا فقط زنگ بزند و حالی بپرسد. اینها را گفت و به گریه خداحافظی کرد.
از ملکیان بسیار آموختهام و اگر بخواهم از یک نفر به عنوان موثرترین فرد در شکلگیری تفکرم اسم ببرم بدون شک از او نام خواهم برد. ملکیان را نه فقط به خاطر مشی فکری و نظرات و علائقاش که به خاطر نحوه زیستی که برگزیده است همواره ستودهام. او تلاش میکند به انسانیترین نحو ممکن زندگی کند و میان کسانی که من از نزدیک میشناسم و دیدهام، از معدود و شاید تنها روشنفکریست که به آنچه همیشه حرفش را میزند و شعارش را میدهد مو به مو عمل میکند. شعار اخلاق دادن کار آسانیست اما پای اخلاقی زیستن که میرسد خیلیها جا میزنند. اخلاقی زیستن این مرد خیلی وقت پیش از اینها به من یکی ثابت شده بود اما این مدت باورم در این باره دوچندان شد.
بارها برایش فرصتهای مطالعاتی درخشان فراهم شد اما هر بار گفت: میخواهم کنار مردمم بمانم، با آنها دود ماشین بخورم، سوار تاکسی شوم، زیر آفتاب توی صف اتوبوس بایستم و دردشان را لمس کنم. و تکتک این کارها را خودم به چشم دیدم که انجام میداد. مثلا یک بار در حسینیه ارشاد سخنرانی داشت. میخواستیم ماشین بفرستیم دم خانهاش. گفت خودم میآیم. بعد دیدم که نزدیک حسینیه از اتوبوس پیاده شد. عمدن سوار اتوبوس میشد تا حس کند مردم عادی چه طور زندگی میکنند. تمام آن روز را از میگرن رنج برد. ملکیان به خاطر روحیه حساسی که دارد از دردهای جسمی شدید مثل میگرن رنج میبرد و قاعدتن برای سلامتیاش هم که شده باید از این سبک زندگی دوری کند.اما این با مردم بودن برایش مهم است. بیشتر دردهایی هم که میکشد به خاطر دردها و رنجهای مردم است.همیشه به این میزان “انسان بودن” این بشر غبطه خوردهام. سخت است این طور زندگی کردن.
تن و جانش از درد گسسته و آزاد و عمرش دراز باد.